ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 23
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1962
بازدید ماه : 21942
بازدید سال : 40350
بازدید کلی : 273157

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 25 شهريور 1390
نظرات

-مامان,چرا دل این بدبخت ومی شکونید؟با این فقرونداري از پول خودش براتون ناهار درست
کرده.حداقل نمی خورید,تشکر کنید.
یکهو مادرم روي مبل نیم خیز شد:مهتاب تو انگار واقعا سرت خورده به جایی ها!من بیام از
گلی تشکر کنم؟تمام خرج زندگی وجا ومکانش رو ازما داره...
صلاح دیدم بحث را ادامه ندهم,چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق دلی نیامدن دوست جون
جونیش رو سر من خالی کند.به خصوص اینکه هربارحرف کوروش به میان آمده بود ازش
خواسته بودم خودش جواب رد بدهد.گلرخ درسکوت شاهد حرفهاي ما بود.آهسته دنبالم به اتاق
آمد ودرآغوشم کشید و زیر گوشم زمزمه کرد:
قربون دل مهربونت برم مهتاب!هیچ فکر نمی کردم اینقدردل نازك باشی!
بعدازناهار,مادرم وپدرم رفتند تا کمی استراحت کنند.سهیل وگلرخ هم براي قدم زدن بیرون
رفتند.من ماندم ویک دنیا دلتنگی براي حسین!آهسته از ویلا بیرون آمدم.حیاط بزرگمان وقتی
سرسبزي نداشت,لخت وکوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود وتوي تشت
فلزي بزرگ,رخت می شست.دسهایش از سرما قرمز شده بود.رفتم جلو سلام کردم.خودش را
کمی جمع وجور کردوبا مهربانی پاسخم را داد.چند لحظه اي خبره به حرکات منظمش
ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم:گلی خانم,شما بچه ندارین؟
نمی دانم چه اثري دراین سوال ساده بود,که ناگهان صورتش درهم رفت وچشمانش پراز اشک
شد.سري تکان داد وبا صدایی خش دار گفت:الان ندارم,ولی داشتم.
باتعجب پرسیدم:یعنی چی؟دماغش را بالا کشید:اي خانم!سرگذشت من خیلی طولانی وناراحت
کننده است.شما جوونی,باید شاد باشی,بخندي!اگر به حرفهاي من گوش بدي,بجزغصه نصیبت
نمی شه.
دلم برایش سوخت.انگارخیلی حرف تو دلش داشت.با مهربانی گفتم:
-من که کاري ندارم.هوا هم که ابري وبارونیه,پس بهترین کاراینه که به داستان زندگی
شما,البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی,گوش بدم.
گلی با آستین لباسش عرق از پیشانیش گرفت وگفت:
-اینطوري یخ می زنی,من عادت دارم,ولی شما زود سرما می خوري.بیا بریم تو اتاق تا برات
بگم.
با ذوق وشوق بلند شدم ومننتظر ماندم تا لباسها را آب کشید وروي بند,پهن کرد.بعد به طرف
اتاق کوچک وگلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش,جلوي در منتظرماند تا اول من وارد
شوم.پرسیدم:مش صفر نیست؟
سري تکان داد وگفت:نه,بفرما!
کفشهایم را درآوردم وداخل شدم.هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت.روي زمین یک
قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند.یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه
اي سفید کشیده بود.طرف دیگراتاق روي یک میز چوبی رنگ ورورفته,تلویزیون کوچکی
گذاشته بودند.بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه توري هاي سفید انداخته
بودند,تکیه به دیوار داشت.روي طاقچه اتاق یک آینه,یک گلدان پراز گلهاي مصنوعی زرد
وقرمزو دو قاب عکس کوچک"وان یکاد.."و یک عکس ازرهبرانقلاب به چشم می
خورد.کنارتلویزون سماوربرقی استکانهاي تمیزکه داخل یک سینی دمر شده بودند,قرار
داشت.تمام وسایل اتاق همین بود.عجیب دلم گرفت.گلی خانم کنار بساط چاي نشست وسماور
را روشن کرد.بعد رو کرد به من وگفت:ماشاءالله مهتاب خانم,شما چقدر بزرگ شدین,شماها
بزرگ می شین وماها پیر! بعد نگاهش به دوردستها خیره شدولبهایش نیمه باز ماند.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1123
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود